مدرسه یه تونل بدبختی دوازده ساله ست که خون آشام وار، خونتونو میمکه، مثل گرگینه لت و پارتون می کنه و مثل یه جادوگر خبیث،  طلسم بزرگ سیاهروزی ابدی رو میچسبونه به پیشونیتون:| نتیجه ی این کوبیده شدن ها، اینه که بعد از دوازده سال که شما به عنوان یه انسان معصوم وارد این تونل شدین، انقدر لگدمال میشین که توفیرتون با روز اول میشه زمین تا آسمون! یعنی حتی جای تخم چشمها و ناخن های شست پاتون هم باهم عوض میشن و به عنوان یه فرانکنشتاین دوقطبی ازونور پرت میشین بیرون، البته جای نگرانی نیست، چون قراره تمام حالات مودیتونو که خودشون باعث و بانیش بودن به هورمونهای زبون بسته ی نوجوانی ربط بدن که قراره مثل جوش بلوغ و موی زائد از سی به بعد دیگه کاریتون نداشته باشه:|

آخر سر هم این فراکنشتاین ملعون رو که جیبش شپش زده و مغزش رسوب بسته، شوت می کنن تو بغل دیو سپید م:| اینجا قراره برین به جنگ دیو سپید و باور کنین مهم نیست که می برین یا می بازین چون هیچی قرار نیست این حقیقت رو که شما یه فرانکنشتاین زشتین تغییر بده!

و مرحله ی بعد، زمان دست و پنجه نرم کردن با شوالیه های دلیر میزگرد هست که خیلی بیشتر از شما خون دل خوردن و سختی کشیدن:| قرار نیست از هیچ فرصتی رو برای یادآوری این مهم، دریغ بکنن:\

جدای از اینها البته تعداد انگشت شماری هم رستم وجود داره. این رستم ها نه به درد بی ریختی فرانکنشتاینها دچار میشن، نه غلام حلقه به گوش تونل بدبختی میشن که بازم نهایتش منجر به بی ریختی میشه، نه مثل من سرباز فرارین که برای سرش جایزه تعیین شده و نه حتی قراره برن تو دسته ی هاکلبری فینها(گونه ای که قرار نیست به جنگ دیو سپید و دوازده شوالیه ی میزگرد برن.)!

غالبا هم سه دسته هستن، دسته ی اول افراد عاقل و آگاهن که به میزان لازم به دوز و کلک ها واقفن. با همین هوش وافر همه رو از پا درمیارن. دسته ی دوم اونایی هستن که از آپشن ننه بابای خرپول برخوردارن و عنوان آقازاده رو یدک میکشن، دسته ی سوم هم اونایی هستن که لک لکاشون یه جا دیگه ولشون کرده و مثل لک لک ما اول راه موتورش خاموش نشده:| 

یادمون نره رستم هیچوقت جوانمردانه نجنگید، که اگه جوانمرد بود همون اولش می مرد:| همیشه از پشت خنجر کشید و همینطوری سهراب و دیو سپید رو زمین زد.

همین دیگه، حرف بیشتری نیست.(┬┬﹏┬┬)

 


روی تختش نشسته بود و پاهایش را تکان میداد، از پنجره ی بزرگی مشرف به حیاط پشتی، به کلاغی که روی شاخه ی درخت لانه کرده بود، نگاه می کرد. 

پنجره باز و پرده ها به کنار رانده شده بودند، پوست لمس شده اش را نیشگون گرفت و بلند شد تا از کمد دیواری انتهای اتاق، لباس گرمی بیابد. کمد چوبی و نمناکی بود، کسی نمیدانست چرا، اما از دیواره های کمد همیشه آب می چکید. روی سطح داخلی درش نیز، آینه ای کار گذاشته بودند که اکثرا بی استفاده می ماند، دخترک با آن صورت گندمی و رنگ پریده و چشمانی که از سیاهیش همه به وحشت می افتادند، چهره ی دلنشینی برای تماشا شدن، حتی توسط خودش، نداشت. موهای بی حالتش روی صورتش ریخته بود و شبیه مرده هایی بود که شبها در گورستان می پلکند. بافتی به تنش گرفت و دوباره به روی تخت بازگشت. چشمانش چرخیدند روی کتاب بازی که کنار دستش افتاده بود، فرهنگ اساطیر یونان. آخرین عنوانی که می خواند. خیسی سردی روی پاهایش حس کرد، نگاهش را داد به کف اتاق، دریاچه ی آب بود، در کمد باز مانده و از داخلش موجهای کنترل نشده ی آب بیرون می ریخت و تختش مانند کشتی های روی اقیانوس، تلو تلو می خورد. با وحشت از جا پرید که نگاهش قفل پنجره شد، سر زنی با لبخند عجیب از لبه اش آویزان شده بود، چطور آنجا مانده بود؟ سر زنی از پنجره اش در طبقه ی سوم آویزان بود، نباید وحشت می کرد؟ لبهایش آرام کش آمدند، احتمالا لثه ای ترین لبخندی بود که این اواخر به لب آورده بود. به سمت پنجره حرکت کرد، زن نیز بالاتر رفت و بالهایش معلوم شدند، پرنده ای غول آسا با سر یک زن، سایرن۱ بود! آخرین عنوانی که می خواندش. 

خشک شد سر جایش، یک سایرن. 

صدای دلپذیر آوازی گوشهایش را پر کرد؛

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می شنوی؟

در شب اکنون چیزی می گذرد

ماه سرخست و مشوش

و این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

۲

طلسم شده بود، برده ی آن نوای شیرین و آن حرفها که انگار از استخوانش بیدار گشته بودند. به سختی، آب بالا آمده تا کمرش را هل داد و به سمتش حرکت کرد، باید می گرفتش، باید نگهش میداشت.

- خانم جان! جانم جان! خاک عالم به سرم! سُها۳ جان، لبه ی پنجره ایستاده اید!

کلاغ زل زده بود در تخم چشمانش، از لب پنجره پایین آمد و نگاهش را به ماه داد، به سرخی میزد.


۳ نفر را در زندگی‌تان در نظر بیاورید. به شخصیت داستان‌تان موها و خنده‌ی فرد ۱، چهره و اتاق‌خواب فرد ۲ و کمد و اخلاقیات فرد ۳ را بدهید. این فرد جدید شخصیت اصلی داستان شماست. هر ویژگی‌ای که دوست دارید به او اضافه کنید. با توصیف تنها ۶۰ ثانیه از روز او، سعی کنید او را بیشتر به ما بشناساند.

۱. درمورد سایرن ها و خاستگاه آنها، که دریا را جولانگاه خود قرار داده بودند، نه نویسندگان یونانی و نه نویسندگان لاتین نظر یگانه ای ندارند. شمار آنها دو یا سه تن بود. آنها به پرندگان بزرگی با سر ن شباهت داشتند. آنان در باختر سیسیل زندگی می کردند و موسیقی دانان بی همتایی بودند، چندان که آواز جادویی شان ملوانانی را که طعمه ی ایشان می شدند به سوی صخره ها می کشاند.[فرهنگ اساطیر یونان و رم، ژوئل اسمیت] 

۲. باد ما را خواهد برد.» از تولدی دیگر(۱۳۴۲)، فروغ فرخزاد.

۳. ستاره ی کوچک و کم نوری در دُم صورت فلکی دبّ اکبر است که گاهی قوت تیزچشمی و دوربینی کسان را به رویت آن می آزمودند.[فرهنگ ادبیات فارسی، محمد شریفی]


از دلیجان۱ پیاده شد و انتهای خیابانی را که توسط تاریکی و مه بلعیده شده بود، از نظر گذراند. دستی به گردن قاطر پیر کشید، به آرامی جان میداد و پاهای لرزانش را به سختی صاف نگه داشته بود، هرلحظه امکان داشت سقوط کند.

حیوان را آزاد و در پشت سر رها کرد، پاشنه ی کوتاه کفشهایش سکوت خیابان خالی را در هم می شکست. به سمت نوری که از دور دیده میشد حرکت کرد، دو سمت خیابان پر از دکان هایی با نمای قدیمی بود، خالی از سکنه و حیات.

منبع نوری که توجهش را جلب کرده بود، چراغهای باری با ورودی چاله مانند به سمت زیرزمین بود. در چوبی را به داخل هل داد، نور و گرما بدون مانع صورتش را روشن می کرد. مکانی دورافتاده بود و برای محلی ها، شبیه به نوشت افزاریهایی که کتاب و آبنبات هم می فروشند. تک و توک میزها به اشغال چند مرد و زن در آمده بود. شبیه انسان های مسخ شده به سمت مردی که در انتهای بار نشسته بود، کشیده شد و نزدیک ترین میز خالی به او را برای نشستن برگزید.

موهای بلند مرد روی صورتش ریخته بود و از زیر آن، چشمانش قفل گیتاری بود که با طمانینه می نواخت. صدایش خشدار بود و طوری کش می آمد که انگار زندانی کپسولی جا مانده از زمان آنها بود، کمی کندتر و طولانی تر. 

: من در این تاریکی/ فکر یک بره ی روشن هستم/ که بیاید علف خستگی ام را بچرد/ من در این تاریکی.»۲

صدایی ناقوس وار بلند شد، تق تق نامنظمی که از آن بار جدا بود. دستی در حجمش فرو رفت و از تمام طبقاتی که پایین رفته بود بالایش کشید.

: خانم جان! میز شام حاضر است.»

صدا محو شد، چشمانش روی دیوار غلتیدند، یازدهِ یازدهِ هزار و سیصد و سی و یک.


از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانها قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.

۱. دلیجان (

ویکی پدیا)

۲. از سبز به سبز» از دفتر حجم سبز(اولین نوبت چاپ ۱۳۴۶)، سهراب سپهری.

 

پ.ن: بالاخره من هم شروع کردم:) 

پ.ن۲: می خواستم از هنر ریختن قیمه در ماست که درش تخصص دارم بهره مند بشم:| ولی انقدر موند که رفته رفته ایده ی اولیه دستخوش کمی تغییر شد.


همیشه راجع به آینده و ورودم به اجتماع رویا پردازی می کنم ولی از هر جهت که فکر کنی اون آدم باحالی که تصورش می کنم اصلا من نیست:|

واقع بینانه که بهش فکر می کنم، شبیه اون آدمایی هستم که دهه ی سوم زندگیشون به پایان میرسه و نه تنها همیشه یه عذب اوقلی آواره بودم، بلکه قادر نبودم یه عشق تک طرفه ی خشک و خالی رو هم تجربه کنم. 

اکثر اطرافیانم رو دورادور میشناسم و احتمالا صمیمانه ترین رابطه ای که موفق به شکل دادنش میشم، ارتباطم با یه درخت خواهد بود:|

بیشترین پیام هایی که میدم قراره به والدینم باشه. اکثر وقتها هم احتمالا تو یه اتاقی چپیدم و همون کارهای همیشگی رو انجام میدم. 

احتمالا کار می کنم، بقیه ش رو هم کار خاصی نمی کنم و اگه پول دستم اومد بعد کلی دست دست کردن، با اتوبوس و یه کوله میرم مسافرت. تو مکان سفر شده کمی گشت میزنم تا ورودی موزه ها میرم ولی با دیدن قیمتش کاملا منطقی به این نتیجه میرسم که نگاه کردن به عکسهای موزه هم میتونه همون قدر سرگرم کننده باشه، پس عقب گرد می کنم. چندتا عکس می گیرم و همشون هم از درودیوار شهره، بعضی وقتها هم میمونم یه گوشه و از پشت سر از ملت عکس می گیرم، تنها عکسهایی هم که ثابت می کنن من به اون شهر سفر کردم احتمالا تیکه هایی شامل پام روی سنگفرش شهر و انگشت و سایه م خواهد بود که برای عکسهای در و دیوار نقص به حساب میان. 

برمیگردم، معمولا نه شهربازی میرم و نه کافه گردی می کنم چون معتقدم، تلف کردن پوله. اوج تفریحم سر زدن به کتاب فروشی های بزرگ و با حسرت نگاه کردن به ویترین مغازه های دوربین فروشی خواهد بود. 

کار می کنم و درس می خونم، بعضی وقتها هم یه چیزی می نویسم که ثابت کنم زنده هستم. 

از دور به ملت نگاه می کنم و به این نتیجه میرسم که چطور میشه با یه نفر رابطه ی صمیمانه شکل داد؟! اصلا ممکنه؟؟؟ 

بعضی وقتها تنگ یه کوچه می شینم و نسکافه می نوشم و شاید هم چای از فلاسک، از تفریحاتی که شامل قدم زدن و پول خرج نکردنه خوشم میاد.

احتمالا همه ی پولام رو برای خریدن چند تیکه تکنولوژی، چند جلد کتاب و تیشرت ذخیره می کنم. 

بعضی وقتها میرم کوهنوردی و عقبتر یا جلوتر حرکت می کنم. 

برمیگردم، فیلم می بینم و کتاب می خونم. 

نهایتا دوباره به کار فکر می کنم:|

.

تا قبل از اینکه دوچرخه داشته باشم، فکر می کردم قراره تو شهر بتازونم ولی الان فهمیدم جز چندتا خیابون تکراری جایی برای رفتن نیست.


دلم می خواد خودمو از پنجره پرت کنم پایین. البته فاصله ی پنجره ی اتاقم از سطح زمین کمتر از دومتره پس نهایتا پام پیچ میخوره یا یه روز فقط لنگ می زنم. من نیاز دارم بمیرم.

هیچی به زیبایی دوبله های اصلی نیست. یعنی هرچی رو به زبان خود دیدن:| یعنی انیمه ی ژاپنی رو با دوبله ی ژاپنی ببینین، سریال کره ای رو با دوبله ی کره ای. 

الان دارم سریال خانه ی شیرین رو می بینم. رسیدم قسمت آخر و این خودش دلم رو رنده و بعد آسیاب میکنه. بعد اینا میان با دوبله ی انگلیسی حال منو میگیرن:| آخه چه وضعشه؟ شبکه ای که سریال پخش کرده نتفلیکس هست وقتی نتفلیکس با شبکه های کره ای همکاری میکنه معمولا این مسائل پیش نمیاد ولی کل سریال برای خود شخص نتفلیکسه و خیلی از نسخه هایی که برای دانلود موجوده فقط دوبله ش انگلیسی هست!!! روندش اینه هردوتا دوبله رو بزارن روش و بیننده خودش تصمیم بگیره ولی هربار وقتی رفتم تغییرش بدم با دیدن اینکه تنها گزینه ی موجود همون ورژن انگلیسیه اصلا حالم دگرگون شد. قسمت نهم رو دوبار دانلود کردم و الان دارم برای بار سوم قسمت دهم رو دانلود می کنم. بابام بفهمه به خاطر تعصبم رو دوبله ی اصلی دارم همچین کاری می کنم از پشت بوم پرتم میکنه پایین که فقط درصورت شکستن گردنم ممکنه بمیرم:|

اینیکی هم انگلیسی باشه بد میشه حالم خیلی بد.

دیدن یه فیلم یا سریال بدون دوبله ی خود اون کشور مثل این میمونه که شما پیتزا رو بدون پنیر بخورین:\ یعنی کلا دیگه مفهومش از بین میره:"(( لطفا کره ای باش. خواهش می کنم.

 

 

انگلیسیه. و من می خوام بمیرم. چون قراره یه پیتزا بدون پنیر پیتزا بخورم. 

حالم بده خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلییییییی هق هق آور و چندش و سبز بی رنگ فسفری ಥ_ಥ

 

نمی تونم تلخی های این زندگی رو هضم کنم. نمی تونم باور کنم قراره قسمت آخر رو که قراره کلی اتفاق گیوتین وار رو با دوبله ی انگلیسی ببینم. نمی تونم. می خوام نتفلیکس رو با کل عواملش به زیباترین حالت می کنن سر ببرم بعد بزنم رو چوب و هرکدوم رو نصب کنم ورودی یه کمپانی تا بفهمن که دوبله های ثانویه می تونن برن به جهنم و آتیش بگیرن:| خیلی غم انگیزه. خیلیییییییی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها