از دلیجان۱ پیاده شد و انتهای خیابانی را که توسط تاریکی و مه بلعیده شده بود، از نظر گذراند. دستی به گردن قاطر پیر کشید، به آرامی جان میداد و پاهای لرزانش را به سختی صاف نگه داشته بود، هرلحظه امکان داشت سقوط کند.

حیوان را آزاد و در پشت سر رها کرد، پاشنه ی کوتاه کفشهایش سکوت خیابان خالی را در هم می شکست. به سمت نوری که از دور دیده میشد حرکت کرد، دو سمت خیابان پر از دکان هایی با نمای قدیمی بود، خالی از سکنه و حیات.

منبع نوری که توجهش را جلب کرده بود، چراغهای باری با ورودی چاله مانند به سمت زیرزمین بود. در چوبی را به داخل هل داد، نور و گرما بدون مانع صورتش را روشن می کرد. مکانی دورافتاده بود و برای محلی ها، شبیه به نوشت افزاریهایی که کتاب و آبنبات هم می فروشند. تک و توک میزها به اشغال چند مرد و زن در آمده بود. شبیه انسان های مسخ شده به سمت مردی که در انتهای بار نشسته بود، کشیده شد و نزدیک ترین میز خالی به او را برای نشستن برگزید.

موهای بلند مرد روی صورتش ریخته بود و از زیر آن، چشمانش قفل گیتاری بود که با طمانینه می نواخت. صدایش خشدار بود و طوری کش می آمد که انگار زندانی کپسولی جا مانده از زمان آنها بود، کمی کندتر و طولانی تر. 

: من در این تاریکی/ فکر یک بره ی روشن هستم/ که بیاید علف خستگی ام را بچرد/ من در این تاریکی.»۲

صدایی ناقوس وار بلند شد، تق تق نامنظمی که از آن بار جدا بود. دستی در حجمش فرو رفت و از تمام طبقاتی که پایین رفته بود بالایش کشید.

: خانم جان! میز شام حاضر است.»

صدا محو شد، چشمانش روی دیوار غلتیدند، یازدهِ یازدهِ هزار و سیصد و سی و یک.


از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانها قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.

۱. دلیجان (

ویکی پدیا)

۲. از سبز به سبز» از دفتر حجم سبز(اولین نوبت چاپ ۱۳۴۶)، سهراب سپهری.

 

پ.ن: بالاخره من هم شروع کردم:) 

پ.ن۲: می خواستم از هنر ریختن قیمه در ماست که درش تخصص دارم بهره مند بشم:| ولی انقدر موند که رفته رفته ایده ی اولیه دستخوش کمی تغییر شد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها